RESPINA

LIFE

کور باش بانو ...
نگاه که می کنی
می گویند نخ داد!
عبوس باش بانو ...
لبخند که میزنی
می گویند: پا داد!
لال باش بانو ...
حرف که می زنی
می گویند: جلوه فروخت!
... من هم میروم یک خاکی بر سرِ هیزیِ خودم کنم!
شاید دست از سرمان بردارند ....
شاید !!!!

نوشته شده در شنبه 24 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط ORCIDEH| |

صدا میكنم " تــــــــــــو " را...


این " جانی " كه میگویی جانم را میگیرد...!

نزن این حرف ها را دل من جنبه ندارد...

موقعی كه نیستی...دمار از روزگارم در می آورد.

..
کـــاش میدانستــــی کــه جهانــــــــم ،
بـــی تــــــو ،" الـــف " نــــدارد ...

نوشته شده در جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:31 توسط ORCIDEH| |


*از یه دختره پرسیدم : حالت چطوره ؟
گفت :میجی یوجی !!

اولش فکر کردم داره چینی ژاپنی حرف میزنه
نگو منظورش این بوده : مرسی ، تو چی..؟
یعنی این دخترا به روح اعتقاد دارن؟؟؟!!!

زبان دخترای امروز
خوشگل = خوجل
خوبی = خوفی
جیگرتو بخورم = جیگلتو بخولم
عشق منی = عجق منی
قربونت برم = قلبونت بلم
چطوری؟ = تطولی؟
چی کار می کنی = چیکال می کنی
سلام = شلام
دختر = دخمل
پسر = پسمل
عزیزم = عجیجم
جون = جونززززززززززز
بی تربیت = بی تلبیت
بی ادب = بی عوض (این یکی درک ربطش کمی مشکل واقعاً)
دوست ندارم = اصنم نِی خوام
نمیدونم = نیدونم(این روزا خیلی می گن!!)
 
دوست = دوکس(این کلمه رو نمی دونم از کجا درآوردن

 

*رفیقم 2 تا دوست دختر داره اسمِ یکیشون پرستوئه؛ اسمِ اون یکی شیرین!

میخواست به پرستو اس ام اس بده نوشت: "پرستوی من حالت چطوره؟؟"

ولی اشتباهی فرستاد واسه شیرین!

اونوقت مارو میگی بجای این رفیقمون جفت کردیم ! اصلا پاپیون شد زیر گلومون!

گفتیم الان یک بزن و بکشی میشه بیا و ببین!

شیرین زنگ زد به دوستم با حالت شـــــــاکی گفت: خجالت نمیکش خیانتکارِ عوضی !؟ واقعا که خیلی آشغالی!

این رفیق ما هم با کمـــــــال خونسردی گفت: تو لیاقت نداری من لوست کنم نازت کنم!

خلایق هرچه لایق! داشتم لوست میکردم بهت گفتم پرستوی من! لیاقت نداری دیگه، واست متاسفم!

زااارت گوشیو قطع کرد !

حالا هی دختره زنگ میزد میگفت ببخشید! این محل نمیذاشت!

من فقط میخواستم از همین تریبون اعلام کنم:

سگ تو اون اعتماد به نفست در مواقع بحرانی و کنترل بحرانت..!  

این خوبیه اسم دختراست دیگه.. قدرت مانور رو زیاد می کنه

پ.ن1:از کلوب تک زدم;ویلا من که دخترم!!

پ.ن2:ولی خاک توسر اینجور دخترا...خداییش

 

*رفیقم اسم خانومم رو توی شناسنامه دیده. میگه: زنته؟
 میگم: پ ن پ دختر همسایمونه
اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه!

 

*شب امتحان خوابگاه دخترا: واااای فقط ۴ دور کتاب خوندم به دور ۵ نرسیدم میفهمی؟
 خوابگاه پسرا:احمق مگه نمیگم شاه دسته منه رد کن !!

پ.ن1:اونوقت مملکت مارو میدن دست این قمار بازا!!

پ.ن2:آخه دانشگاهم جای شماست؟؟

 

*رفیقم اومده خونمون ! وضو گرفته میخواد نماز بخونه ! می پرسه قبله کدوم طرفه ؟!
 میگم : میخوای نماز بخونی ؟!
 میگه : پَ نه پَ میخوام دیش ماهوارتو تنظیم کنم !

 

*اوایل ترم بود. صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای ۵۰۰۰ تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه*شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد…
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: “کرایه*ی خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه… اجازه بدین خودم حساب می*کنم و این حرفا منم که عمرا این موقعیتو از دست نمی*دادم و کوتاه نمی*اومدم می*گفتم به خدا اگه بزارم
تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده هَمَشَم می*دیدم نیشِ راننده بازه
خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم بعدش گفت: “چطوری با این پونصدی کرایه*ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟”
یهو انگار
فلج شدم. آخه پول دیگه*ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت*کشی تابلوُ… که دیدم خانم خوشگله کرایه*ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده داشت می*ترکید
داشت گریه*ام می*گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: “پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم!
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم: “باشه” این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو “مستضعف” سیو کرده…!!!

پ.ن1:اینم از کلوب بود

پ.ن2:دمت گرم خوشگله

پ.ن3:هرچند;خاک تو سرت!!

 

*دیروز به استاد گفتم :

استاد دو دیقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم همش که پا تخته ای

بیا بشین دیگه !

کل کلاس له شدن منم انداخت بیرون !13.gif

 

*تازه فهمیدم ((موفق باشید)) آخر برگه امتحان

در جواب تمام خسته نباشید هایی هست که وسط کلاس به استاد می گفتیم !



*دختری با ظاهری ساده از خیابان گذشت که پسری در پیاده رو به او گفت:

چطوری سیبیلو؟

دختر خونسرد ، تبسمی کرد و جواب داد:

وقتی تو ابرو بر میداری و مو رنگ میکنی و گوشواره میندازی

من سیبیل میزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نداشته باشه !

پ.ن1:دمت گرم..کلی حال کردم..

می رفتی ی چکم زیرگوشش می نداختی تا دستش بیاد مرد امروز ضعیف تر از زن دیروزه!

پ.ن2:حال میکنم با این جور دخترا که نمیزارن

حرف تو دهنه پسرایی که هنوز مای بیبی پاشونه و ابروشون نازک تر از ابروی ی سرطانیه خیس بخوره!!

 

*به سلامتی مادرا که وقتی با جارو برقی میان تو اتاق انگار چنگیز خان حمله کرده..!

پ.ن:چاکرتیم مادر جان!


*پسر : عصبانی میشی خیلی خوشگل میشی …

دختر : من که الان عصبانی نیستم.!!

پسر : منم همینو میگم، الان مثه بزی..!!!

دختر : چی میگی آشغال؟

پسر : آها اینو میگم، الان خیلی خوشگلی ….!!

پ.ن:خاک توسرت با اینی که 3سوت حالتو می گیره!

 

*خیلی وقته این سوال ذهن منو به خودش مشغول کرده

که چرا به جای :دی از :بهمن استفاده نمیکنن !

 

*پ.ن1:بسه دیگه زیاد خندیدیم..

پ.ن2:این ماه رمضونی بحال مارو عوض کرده ها...

پ.ن3:راستی ی مدت درازیه دیگه تو نخش نیسم..میگیرین چی میگم که؟؟

الانم یهویی جرقه زد!!

پ.ن4:بی خیال..نماز روزتون قبول دوست جونیام.

اینم چون یکم بیشتر بخندید..

بسه دیگه خندیدیم..

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:,ساعت 2:52 توسط ORCIDEH| |

همه آدمایی که با در و دیوار صحبت میکنن
دیوونه نیستن که
نه...
بعضیا انقدر از آدما خسته شدن که ترجیح میدن با دیوار حرف بزنن
تا یه آدم....

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط ORCIDEH| |

همه آدمایی که با در و دیوار صحبت میکنن
دیوونه نیستن که
نه...
بعضیا انقدر از آدما خسته شدن که ترجیح میدن با دیوار حرف بزنن
تا یه آدم....

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط ORCIDEH| |

(..')/♥ ♥('..)
.\♥/. = .\█/.
_| |_ ♥ _| |_

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 3:19 توسط ORCIDEH| |

وقـتــے دلـ ـتـ ـنـ ـگـــ ِ تـــو مــے شـــوم

وقــتــے عَـطـر ِ تـنَـتــــ را مـےخـــواهـَـــم

مـن بـــ ِ بـــاد هَــــم الـتـمـاس مـــےکــــنَـم

خــــــدا کـــ ِ جـــاي ِ خـــــود دارد . . .

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 2:37 توسط ORCIDEH| |

آنه! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت  

 

وقتی روشنی چشم هایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود

 

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات

 

از تنهایی معصومانه دست هایت

 

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

 

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات

 

حقیقت زلالی دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟

 

آنه! اکنون آمده ام تا دست هایت را

 

به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری

 

در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی

 

و اینک آنه!

 

شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

در انتظار توست...

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 2:21 توسط ORCIDEH| |


روزها در گذرند...

 

و من هرروز تنهایی ام را بیشتر و چه واضح تر از دیروز حس می کنم...!!

 

تنهایی که در جان من ریشه دارد..

 

تنهایی از جنس درد..از نوع غم..از بهر تو..

 

نمی دانم...

 

حال خوم را درک نمی کنم!!

 

حسی گنگ آرام در وجودم جم می خورد..

 

حسی مبهم,مانند درک تنوع مولکول های سرنده ی کروی آب...

 

مرا چه می شود...گاه گاه دور از تــو؟؟!!در نبود حضور گرمت..

 

شاید نبودنت تکراریست!!وجود جسمت را گویم..

 

امــــا...

 

اما این بار حضورت در دلـم در دوری حس نمی شود و این تعجب برانگیز است..

 

ساعت ها حرکت نمی کنند در این روز های بی تـو بودن!!!

 

کند تر شده اند از آن زمان که تـو بودی و من چه بچه گانه از حضورت دلگـــــرم!!!

 

روز های امروز من بی تو درگذرند...

 

 تویی که قول ماندن تا فرداهای امروزم را دیروز به من داده بودی...

 

همان توی شیفته...

 

همان معشوقه ی مغرور من...

 

آخ که چقدر این روزها دلــتنگ لبخنـــــد تو هستم..

 

دلتنــگ نگاه های پرسشـانه ی تو...

 

دلتــنگ لحن صدای شیرینت هنگام تایید رخصت..

 

دلــتنگ کلام شیوایت..همان هنگام تعریف از خاطرات تو...

 

 

 

دلتنگـــــــــــــــم...

 

دلـتنگ بـوسیدن روی ماهـت..

 

دلتنگ بوسه های تــو..گرچه همه می گویند که هوس بوده است!!..

 

دلتنگ جای لـبهای داغـت بر روی سردی گـونه هایم...

 

دلـم تنگ گرفتن دستــانت..در همان پارک برروی همان نیمکت خـاطرات...

 

دل تنگـم... دلـتنگ...دل تـنگ.. و د ل ت ن گ...

 

 

 

چه انتظـــار سخت و شکننده ایست انـتظاربازگشت تـو..

 

انتظــار برای صرف مجدد فعل حــس کردن...

 

مثل:

 

حس کردن گرمی دستـانت در دستانـم..

 

انتظـار از برای حـس کردن سوزش از داغی لبانت بر همان سرمای همیشگـی گـونه های سـرخ از خجـالـت در کنار تو بودن و لبهـایت را لـمس کردن...

 

انتظــار از برای گـرم بودن دلـم در همـان روزهای بـارانـی و سرد زمستـان گرچه دور از تو...

 

انتظــار دوباره تو را دیدین...

 

برای بـار دیگـر تو را حـس کردن...

 

تنهــــا بــار دیگــر بر تــو تـکیه کردن...

 

 

 

دلتنگــــم...

 

و گاهی در اوج دلــتنگی خویش با یک آه با این دل تنـگ چه دلـتنگ از خـود و خــدای خود می پرسم:

 

حالا که ,

ساعت 12:46 توسط ORCIDEH| |

شاعر من!
آن گاه كه درگذشتم، از من مركب بساز!
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم.

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 13:13 توسط ORCIDEH| |

*دقت کردین با خوابیدن آدمم کار دارن؟؟!!
قبل 12 بخوابیم میگن مرغی؟
بعد از 12 بخوابیم میگن جغدی؟
راس 12 بخوابیم میگن بمیر بابا با این سر وقت خوابیدنت ...
چه غلطی کنیم بالاخره؟!!!!!
 
* دقت کردین در كشور ما مردم با نفرت بیشترى به بوسیدن دو عاشق نگاه مى كنند تا صحنه ى اعدام!

زیستن این مردمان خطرناك است…!!!

*تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!
نه جان من تا حالا دقت کرده بودین؟؟؟!!!

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 13:8 توسط ORCIDEH| |

از عاشقی به رنگ تمنا خسته ام

از اسمان آبی دنیا خسته ام

امروز را به دست غریبی ها سپرده ام

از زل زدن به صورت فردا خسته ام

 

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے ...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:59 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط ORCIDEH| |

قصه هر چه که میخواهد باشد

حتی خداحافظی..

بیا در آخر کلاغ را به خانه برسانیم!!

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:51 توسط ORCIDEH| |

سلام

بعد از مدت زمان طولانی غیبت

دوباره سعادت حضور پیدا کردم!!!

این ی مدت اتفاقات عجیب غریب و تازه گاهی تلنگرانداز پیدا کردم...

زندگیه دیگه;چه میشه کرد؟؟!!

ولـــــــــــــــــــــــــــی...

بسه دیگه..

میخوام دوباره شروع کنم...

میخوام ی شروع خوب!!

می خوام گذشته هرچی بود فراموشش کنم..

میخوام بشم همون ارکیده شرو شیطون قبلی!!!

میخوام بشم همون دختر شیطونی که وقتی پیشش

حرف از عشق میزدن;می خندید....!!!!!!

همون دختری که کارش و حرفش گشت و گذار توی اینترنت بود و

موبایل و موبایل بازی و

روزی صدبار رفرش کردن کامپیوتر و گاهی سوزوندنش!!!

همون دختری که کارش بود نوشتن ...

نوشتن از همین جهان;نه از عشق...

دختری که استاد ورق بازی بود و ترفندهاش...

دختری که با این سنش هنوز هم بچه ست;یا بود..

عاشق فوتبال و والیبال...

می خوام بشم همون دختری که کارش خندوندن این و اون بود;

نه مثل حالا که خودش بزور لبخند می زنه!!!

آره;می خوام بشم همون ارکیده ی پارسالی...

خدایا کاش بشه...

                    خدایا!کــــــــــــــمکــــــــــــــــــــــــــ...

خدایا کمکم کن...

                       بچه ها بی زحمت شماهم ی کمکی به این دختر عاشق که عشق کــــور و کــــر و لالـــش کرده;

                                                                         کمک کنین!!

 

از همین امروز شروع میکنم...

میخوام زنگ بزنم ب رفیقای دوره ی ابتدایی و راهنمایی..

                                                                                       برام دعــــــــــــــــــا کنید

 

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:28 توسط ORCIDEH| |

خدایا ... تو دنیای ما آدمها ...
یه حالتی هست به نام " کم آوردن "
تو که خـدایی و نمی تونی تجربه اش کنی
خوش به حــالــت ...

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط ORCIDEH| |

امشب بارون داشت نم نم میوومد
رفتم و یه قدمی بیرون زدم
تک و تنها
بدون هیچ مسیر مشخصی
انگار خدا داشت
برای تنهایی بنده هاش گریه میکرد
میگن خدا تک و تنهاست
دلم سوووخت براش
شایدم داشت برای تنهایی خودش گریه میکرد
نمیدونم ولی کاش میشد بیاد و بغلش میکردم و میگفتم
خداجووون : تنها نیستی
تو پناه همه یِ بی پناها هستی
من بنده یِ بدی هستم ولی همدم خوبی هستم
بیا بغلم تا با هم سیــــــــــــــــــــر گریه کنیم
خدا هم انگار شنید و .....

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط ORCIDEH| |

 

به کلنیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم
فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت،
معلوم شد که لطافتم پایین آمده است!
زمانی که دمای بدنم را سنجید،
دماسنج 40 درجه اظطراب را نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم
تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند
به بخش ارتوپدی رفتم،
چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،
چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم،
معلوم شد که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم ...
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد،
و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم
از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.
و زمانی که به بستر میروم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان،
لبخندی به ازای هر اشک،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه،
واجابتی نزدیک برای هر دعا.
جمله نهایی:
عیب کار اینجاست که من " آنچه هستم " با " آنچه باید باشم " اشتباه می کنم،
خیال می کنم آنچه باید باشم هستم،
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم...
                                                                         
                                                          "  زنده یاد احمد شاملو "
نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:17 توسط ORCIDEH| |

دلتنگی پیچیده نیست:

یک دل...

یک آسمان...

یک بغض...

و

آرزوهای ترک خورده...

 

 

                                                           به همین سادگی!

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:19 توسط ORCIDEH| |

واحد اندازه گیری مــــــــــــــتر نیست;

اشتیاق است!

مشتاقش که باشی حتی یک قرم هم فاصله ای دور است...

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط ORCIDEH| |

هیچ کس نمیتونه منو اینجا، در روحم پیدا کنه
جایی که افسار گسیخته در حال جیغ زدن و دست و پا زدنم
در مشکلات تو گیر افتادم
میدونم چرا؟
و اگه باز سر راحم قرار بگیری
یعنی باز به تو اطمینان می کنم؟
یعنی باز تورو درک می کنم؟

در گوشه نشینی خودم هیچ وقت. . .هیچ وقت اینقدر تنها نبودم
و بعضی چیزها به زمان نیاز دارن
و بعضی وقتها زمان انسان رو به چیزهای دیگه راه نمایی می کنه
و این زمان هست که حکم فرماست
قوانینی رو حکم فرماست که محدودن
که عقل انسان از فهمیدنشون عاجزه
در این دنیای آشفته...

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:15 توسط ORCIDEH| |

شاید آنقدر آبی نباشم که لحظه هایم پر از اقاقیا شود !

شاید آنقدر عاشق نباشم که سروده هایم زمزمه ی هر عابری شود !

شاید آنقدر بزرگ نباشم که مایه ام تمام وجودت را در بر گیرد !

شاید آنقدر نور نباشم که در شبهای تیره ی تنهایی نیازت باشم !

شاید آنی نباشم که در رویا ها درجستجوی آن باشی !

ولی هرکه هستم !

هرچه هستم !

بیش از خود تو را دوست دارم!

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

آسمان سرد ،
زمین سرد ،
هوا سرد ….
دل تو سرد ،
ولی
دل بیچاره ی من در تب تو میسوزد …
لحظه ای هم که شده ،
مرهمی باش و بیا
و مرا سخت، در آغوش بگیر
هوس خواب زمستانی
دارد دلِ سرمازده ام...

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:13 توسط ORCIDEH| |

هنوز هم..
چشمانم نگاهت را..
نگاهم لبــانت را..
و لبــانم لبانت را نشانه میرود در طلب یک بــوسه..
هنوز هم زیباست انتظار آغــوشت را کشیدن…
حتی زیباتر از گذشته…

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:12 توسط ORCIDEH| |

دلو از دنیا بریدم، این همه سختی کشیدم
امان از دست تو ای وای، ببین به کجا رسیدم
یه روزی یه روزگاری،همه عشق من این بود
بشم همون که تو میخوای فرصتم ندادند ای وای
یه روز میشه تنها بمونی، اونوقته قدرمو بدونی
اما اون روز خیلی دیره، کاش میشد اینو بدونی
بدونی هیشکی نمیتونه
مثل من عاشقت بمونه
آخه تنهایی خیلی سخته
اینو دلت نمیدونه
دیگه نمیخوام من دستاتو
دیگه نمیخوام من اشکاتو
دیگه از قلبم تو رفتی، تو رفتی، عزیزم
دیگه نمیخوام عاشق باشم
دیگه نمیخوام صادق باشم
دیگه از قلبم تو رفتی، تو رفتی ،عزیزم ای وای...
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:8 توسط ORCIDEH| |

تمام شهر را هم که بگردی;

درد دلت هضم می شود

نه درد دل هایت...!

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:2 توسط ORCIDEH| |

اون یه دونه یوسفی هم که برگشت به کنعان اش

استثنا بود ! تو غمت روبخور !!

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 16:16 توسط ORCIDEH| |


اجازه هست ...میخواهم درس پس بدم...

میخواهم بگم چه چیزهایی یاد گرفتم...

میخوام بگم از کجا شروع شد...

اجازه هست خدا ؟!

بگذار صدایم را صاف کنم...خب

یکی از همین روزها بود...فقط خیلی پیشتر از این...

به من گفتی فرصتی به تو میدم.

گفتم : فرصت ؟! برای چی ؟

گفتی : برای زندگی ..برای دوست داشتن...

برای اینکه تنها نباشی...

راستش رو بخوای اوایل برایم سخت بود

که از تو جدا شم...اما چه میشد کرد؟

قبول کردم خیلی چیزها را قبول کردم .

قبل از اومدنم نوشته ای به من دادی...

گفتی : باید این را امضا کنی تا اجازه بدم بری !

گفتم : اگر امضا نکنم میذاری پیشت بمونم ؟

گفتی : تو که نمیخوای منو ناراحت کنی ؟!

سکوت کردم و اون نوشته را امضا کردم...

نمیدونم چی نوشته بود...

به دنیا اومدم . چه سخت بود....

وای وحشتناکترین اتفاق زندگیم شاید....

از شدت ترس نفسم بند اومده بود....

به من لبخند زدی و با تمام وجود گریه کردم...

نمیدونم از زیبایی لبخند تو بود یا از ترس خودم

که اینطور گریه کردم...اما من فقط گریه میکردم.

کم کم عادت کردم به اینجا...به دنیا ....

به زندگی....عادت قشنگی بود...

اما هنوز هم از خودم میپرسیدم ان نوشته چه بود؟؟؟

سالها گذشت...10 سال ....15 سال....2۰ سال....

بزرگ شدم و در تمام این سالها تو کنارم بودی.

خدایا تا اینجا درست بود ؟ نمره ام را چند میدی ؟

خدایا بگو چند میگیرم ؟ خب بذار ادامه اش را بگیم...

اجازه هست یک کمی اب بخورم...

صدایی صاف کنم....خب...کجا بودم ؟

اهان...حالا میخوام بگم چه چیزهایی یاد گرفتم....

یاد گرفتم که هرگز دل به دل کسی نبندم

که میگه دوستت دارم...

یاد گرفتم این جمله قشنگترین دروغ دنیاست...

گفتی : نه این دروغ نیست.همیشه همه

دروغ نمیگن 3 نمره از من کم کردی...خب قبول....

یاد گرفتم هرگز به کسی نگم دوستت دارم...

اوایل میگفتم زیاد اما کم کم دیدم این جمله حرمت دارد

نباید سر ان را برای هر کسی باز کنم...

یاد گرفتم حرمت عشق را بدانم و چوب حراج بر ان نزنم.....

یاد گرفتم عاشق نشم اگر هم شدم

تا ته خط باشم...به اینجا که رسیدم خدا خندید

و 3 نمره ای را که از من کم کرده بود به من داد....

سکوت کردم خدا گفت : خب دیگر چه چیز هایی یاد گرفته ای ؟

گفتم : خدایا یاد گرفتم دوست داشتن را...

عاشق شدن را...بخشیدن را...

دعا کردن را....خدایا همه اینها را یاد گرفتم

اما میخوام فرصتی به من بدهی تا

عشق بازی را هم یاد بگیرم....

خدا سکوت کرد...من هم سکوت کردم...

گفتم شاید خدا را ناراحت کرده باشی ؟

این چه خواسته ای بود ؟

خدا حرفهایم را شنید ...به من نگاه کرد...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط ORCIDEH| |

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست

که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛

اول آنکه کچل بود،

دوم اینکه سیگار می کشید .

و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!

… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :

زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.

وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند

ممکن است در خودش بوجود آید.(!)

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:11 توسط ORCIDEH| |

*آنها که خدا را یافته اند و عاشقانه دوستش دارند;

با آنان که او را گمکرده اند و مایوسانه و مغلوب حکومش می کنند

باهم بی شباهت نیستند...

هردو شور و شعف های زندگی را در خود کشته اند!

*جامه ای بافته بودم از عشق...

خواستم به تو هدیه اش کنم...

لیک شنیدم در گوشه ای از باغ;

لاله ای آهسته به نسیم می گفت:

هرکسی لائق جامه ی عشق نیست...!

*خوشبختی در نفهمیدن است;

پس تامی توانی خـــــــــــر باش...!

*آن چیز که از جسم حسین بزرگتر بود;هدف و افکار حسین بود.

حیف که ما امروز بجای جسم حســــین,اهداف و افکار حســـین را خاک کرده ایم...!

*اگه چیزی از این مرد شریف-جملات زیبا-داری,ممنون می شم تو قسمت نظرات برام بذارید.*

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 14:3 توسط ORCIDEH| |

سلام با کلی دل خوری و معذرت...(!)

واقعا ببخشید اگه یه مدت تقریبا خیلی بلن نبودم.

این چند روز همه چی دست به دست هم دادن تا نیام اینجا...

تا حوصله ی نه تنها اینجا بلکه هیچ جا,هیچ کس...

حتی حوصله خودم رو هم نداشتم...(!)

این چند روز فقط قلم بود با یه سری چرک نویس که

مدام با ساز های مختلف من می رقصیدند,و دم نمی زدند...

خدایا خودت می دونی این چند روز چقد خراب بودم

و هنوز که هنوزه آواره های خرابه دلم رو جمع وجور نکردم...!

از یه طرف امتحان ها...

از طرف دیه درد عشق و دوری...

درد تنفر...

در فکر یک تصمیم بزرگ...مانند تصمیم کبری...

و از طرف دیگه جمع وجور کردن دل عاشق و شکسته ی رفقا

و دم نزدن و پنهان کردن غم خودم با لبخندهایی که هیچ کس سردیش رو حس نکرد(!)

حتی اونایی که دم از عشق و درک و دل شکسته می زنن...(!!!)

همه ش حرفه...هیچ کدوم حالیشون نیس...

خدا...

اونقد دلم پره که می خوام برم از یه جای بلند(با تکیه گاه)خودمو پرت کنم و

اسمت رو بلند داد بزنم...(!)

بچه ها دلم بد گرفته...

خرابه خرابم...

یکی به دادم برسه...

رفیقی که حالیش بشه کم آوردم...

برام دعا کنین بدجور خرابم...!

*آه ای چشمان من;

پاییز با تمام بارانش وداع گفت...

تو چرا بارانت بند نمی آید...؟!

باران چرا دست از سر چشمان داغم نمی کشی...؟؟؟!!!

ای بغض;چرا اینقدر گلویم را می آزاری

و حنجره ام را محکوم به خفه ماندن می کنی...؟؟؟!!!

دست از سر من بردارید;ای باران و بغض...(!)*

+ملتمس دعا.

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 13:20 توسط ORCIDEH| |

گاهی سكوت
معجزه میكند
و تو می آموزی
كه همیشه "بودن"
در فریاد نیست...!

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:15 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

بعضی ها گریه میکنند ,
نه به خاطر اینکه ضعیف هستند
به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بودن ...!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

جدایی تلخ نیست .....
شیرینی شروع خاتمه دادن به یک رابطه ی مرده است

وقتی که حرفی برای گفتن نمانده و

انگیزه ایی برای ادامه نیست....

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:13 توسط ORCIDEH| |

 

بزرگترین تراژدی زندگی انسانی اینه که :
داشته هامون رو قدر ندونستیم ،
اما میخوایم نداشته ها رو بدست بیاریم ...

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط ORCIDEH| |

خیابانهای تنهایی دلی ولگرد میخواهد
و آوازم بدون تو سکوتی سرد میخواهد
برایت مرده بودم تا برایم تب کند قلبت
ولی حتی نپرسیدی دلت همدرد میخواهد؟

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:10 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط ORCIDEH| |

هر جا دلت شکست
خودت شکسته ها رو جمع کن !

تا هر ناکسی منت دست زخمیشو به رخت نکشه !!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط ORCIDEH| |

یه جایی هست که دیگه کم میاری ....

از اومدنا ؛

رفتنا ؛

شکستنا !

جایی که فقط میخوای یکی باشه ،

یکی بمونه نره واسه همیشه کنارت بمونه .....

من اونجام ... !!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:1 توسط ORCIDEH| |

به كلاغ ها بگویید
قصه من اینجا تمام شد...
یكی...
بود و نبود مرا با خود برد...!
اینجا زمین است...
ساعت به وقت انسانیت خواب است!
عجب موجود سخت جانی است دل...!!!
هزار بار تنگ میشود،
میشكند؛
میسوزد؛
میمیرد؛
و باز هم میتپد...!!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:58 توسط ORCIDEH| |

دلم از دنیا و آدماش پره
دلم حتی از خدا هم دلخوره

مردم از لحظه های دلواپسی
پس تو کِی به دادِ این دل میرسی

دلِ من دلگیره از این منِ من
تو بیا و تیر آخرو بزن

ای پلنگ زخمی خاطره هام
بی تو من اسیرِ این ترانه هام

میخوام از زندونِ غم رها بشم
من میخوام ساکت و بی صدا بشم

خسته ام از تو و این نا روزگار
تو منو به یاد این دلم بیار

تو بیا تیر خلاصمو بزن
دلمو از این ترانه ها بکن

آخه ای یار قدیم لحظه هام
بی تو من زندونیِ خاطره هام .

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط ORCIDEH| |


گـاهــی دلـم مـیـخـواهــد دیـوانـه شـوم
بـه جـان خـاطـره هـایـم بـیـفـتـم
ولـگـد مـالشـان کـنـم...!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط ORCIDEH| |

گـفـت : جــــبـران مــــی کـــنـــم ، گــــفــتـم کـــــدام را ؟
عــــمـــرِ رفــتــــه را
روحِ شــکــســتــه را
دلِ مُـــــرده امـــــا تـپـنـده را
حـــالا مـــــــــن هــیـــچ
جـــوابِ ایــن تـــــار مـــــــــــوهـای ســپـیـد را مـــی دهـــــی ؟
نــگــاهـــی بـه ســـــرم کـــرد و گـفـت
وای ، خــــــــــــبـر نـــداشـتـم
چـه پـــــــــــــیــر شـــــدی
گــفــتــم : جـــــــبـران مـــــی کــــــنـی
گــفــت : کــــــــــــــــــــــــــــــدام را ؟ ؟ ؟
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:57 توسط ORCIDEH| |

و لب گشودی و من محو یك سلام شدم
و بی مقدمه درگیر این درام شدم

ورق زدی و تمام دلم به حرف افتاد
ورق زدی و به حرف تو زود خام شدم

چه سطرهای عزیزی كه رد شدی از من
چه فصلهای قشنگی كه نردبام شدم

دو فصل خواندی و ول كردی انتهایم را
دو فصل رفتی و پنداشتی تمام شدم

ورق ورق شدم و در غروب بُر خوردم
و در مسیر عبور تو قتل عام شدم

غرور ساكت من در مرور ساده تو:
مرا درست نخواندی و من حرام شدم...
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط ORCIDEH| |

نمی خواهم متعلق به سرزمینی باشم که مـردمانش

گـریستــن را مقـــدس می داننـد !
خنــــدیـــدن گنـــاهِ کیبـــره اســـت !
و عشــــــق ورزیـــدن حــرام
...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:52 توسط ORCIDEH| |

نه مثل تگرگ ،ناگهان، رگباری

نه چون باران، ریز و درشت و جاری

قربان تو ای برف که در خلوت شب

با آن همه حرف، بی صدا می باری...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط ORCIDEH| |

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند
همراه کسانی بودم که همراهم نبودن
وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم
دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم
و تو چه دانی که عشق چیست
عشق
سکــوتی است در برابر همه اینها!!!

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:41 توسط ORCIDEH| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ