RESPINA

LIFE


اجازه هست ...میخواهم درس پس بدم...

میخواهم بگم چه چیزهایی یاد گرفتم...

میخوام بگم از کجا شروع شد...

اجازه هست خدا ؟!

بگذار صدایم را صاف کنم...خب

یکی از همین روزها بود...فقط خیلی پیشتر از این...

به من گفتی فرصتی به تو میدم.

گفتم : فرصت ؟! برای چی ؟

گفتی : برای زندگی ..برای دوست داشتن...

برای اینکه تنها نباشی...

راستش رو بخوای اوایل برایم سخت بود

که از تو جدا شم...اما چه میشد کرد؟

قبول کردم خیلی چیزها را قبول کردم .

قبل از اومدنم نوشته ای به من دادی...

گفتی : باید این را امضا کنی تا اجازه بدم بری !

گفتم : اگر امضا نکنم میذاری پیشت بمونم ؟

گفتی : تو که نمیخوای منو ناراحت کنی ؟!

سکوت کردم و اون نوشته را امضا کردم...

نمیدونم چی نوشته بود...

به دنیا اومدم . چه سخت بود....

وای وحشتناکترین اتفاق زندگیم شاید....

از شدت ترس نفسم بند اومده بود....

به من لبخند زدی و با تمام وجود گریه کردم...

نمیدونم از زیبایی لبخند تو بود یا از ترس خودم

که اینطور گریه کردم...اما من فقط گریه میکردم.

کم کم عادت کردم به اینجا...به دنیا ....

به زندگی....عادت قشنگی بود...

اما هنوز هم از خودم میپرسیدم ان نوشته چه بود؟؟؟

سالها گذشت...10 سال ....15 سال....2۰ سال....

بزرگ شدم و در تمام این سالها تو کنارم بودی.

خدایا تا اینجا درست بود ؟ نمره ام را چند میدی ؟

خدایا بگو چند میگیرم ؟ خب بذار ادامه اش را بگیم...

اجازه هست یک کمی اب بخورم...

صدایی صاف کنم....خب...کجا بودم ؟

اهان...حالا میخوام بگم چه چیزهایی یاد گرفتم....

یاد گرفتم که هرگز دل به دل کسی نبندم

که میگه دوستت دارم...

یاد گرفتم این جمله قشنگترین دروغ دنیاست...

گفتی : نه این دروغ نیست.همیشه همه

دروغ نمیگن 3 نمره از من کم کردی...خب قبول....

یاد گرفتم هرگز به کسی نگم دوستت دارم...

اوایل میگفتم زیاد اما کم کم دیدم این جمله حرمت دارد

نباید سر ان را برای هر کسی باز کنم...

یاد گرفتم حرمت عشق را بدانم و چوب حراج بر ان نزنم.....

یاد گرفتم عاشق نشم اگر هم شدم

تا ته خط باشم...به اینجا که رسیدم خدا خندید

و 3 نمره ای را که از من کم کرده بود به من داد....

سکوت کردم خدا گفت : خب دیگر چه چیز هایی یاد گرفته ای ؟

گفتم : خدایا یاد گرفتم دوست داشتن را...

عاشق شدن را...بخشیدن را...

دعا کردن را....خدایا همه اینها را یاد گرفتم

اما میخوام فرصتی به من بدهی تا

عشق بازی را هم یاد بگیرم....

خدا سکوت کرد...من هم سکوت کردم...

گفتم شاید خدا را ناراحت کرده باشی ؟

این چه خواسته ای بود ؟

خدا حرفهایم را شنید ...به من نگاه کرد...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط ORCIDEH| |

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست

که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛

اول آنکه کچل بود،

دوم اینکه سیگار می کشید .

و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!

… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :

زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.

وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند

ممکن است در خودش بوجود آید.(!)

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:11 توسط ORCIDEH| |

*آنها که خدا را یافته اند و عاشقانه دوستش دارند;

با آنان که او را گمکرده اند و مایوسانه و مغلوب حکومش می کنند

باهم بی شباهت نیستند...

هردو شور و شعف های زندگی را در خود کشته اند!

*جامه ای بافته بودم از عشق...

خواستم به تو هدیه اش کنم...

لیک شنیدم در گوشه ای از باغ;

لاله ای آهسته به نسیم می گفت:

هرکسی لائق جامه ی عشق نیست...!

*خوشبختی در نفهمیدن است;

پس تامی توانی خـــــــــــر باش...!

*آن چیز که از جسم حسین بزرگتر بود;هدف و افکار حسین بود.

حیف که ما امروز بجای جسم حســــین,اهداف و افکار حســـین را خاک کرده ایم...!

*اگه چیزی از این مرد شریف-جملات زیبا-داری,ممنون می شم تو قسمت نظرات برام بذارید.*

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 14:3 توسط ORCIDEH| |

سلام با کلی دل خوری و معذرت...(!)

واقعا ببخشید اگه یه مدت تقریبا خیلی بلن نبودم.

این چند روز همه چی دست به دست هم دادن تا نیام اینجا...

تا حوصله ی نه تنها اینجا بلکه هیچ جا,هیچ کس...

حتی حوصله خودم رو هم نداشتم...(!)

این چند روز فقط قلم بود با یه سری چرک نویس که

مدام با ساز های مختلف من می رقصیدند,و دم نمی زدند...

خدایا خودت می دونی این چند روز چقد خراب بودم

و هنوز که هنوزه آواره های خرابه دلم رو جمع وجور نکردم...!

از یه طرف امتحان ها...

از طرف دیه درد عشق و دوری...

درد تنفر...

در فکر یک تصمیم بزرگ...مانند تصمیم کبری...

و از طرف دیگه جمع وجور کردن دل عاشق و شکسته ی رفقا

و دم نزدن و پنهان کردن غم خودم با لبخندهایی که هیچ کس سردیش رو حس نکرد(!)

حتی اونایی که دم از عشق و درک و دل شکسته می زنن...(!!!)

همه ش حرفه...هیچ کدوم حالیشون نیس...

خدا...

اونقد دلم پره که می خوام برم از یه جای بلند(با تکیه گاه)خودمو پرت کنم و

اسمت رو بلند داد بزنم...(!)

بچه ها دلم بد گرفته...

خرابه خرابم...

یکی به دادم برسه...

رفیقی که حالیش بشه کم آوردم...

برام دعا کنین بدجور خرابم...!

*آه ای چشمان من;

پاییز با تمام بارانش وداع گفت...

تو چرا بارانت بند نمی آید...؟!

باران چرا دست از سر چشمان داغم نمی کشی...؟؟؟!!!

ای بغض;چرا اینقدر گلویم را می آزاری

و حنجره ام را محکوم به خفه ماندن می کنی...؟؟؟!!!

دست از سر من بردارید;ای باران و بغض...(!)*

+ملتمس دعا.

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 13:20 توسط ORCIDEH| |

گاهی سكوت
معجزه میكند
و تو می آموزی
كه همیشه "بودن"
در فریاد نیست...!

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:15 توسط ORCIDEH| |

بعضی ها گریه میکنند ,
نه به خاطر اینکه ضعیف هستند
به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بودن ...!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط ORCIDEH| |

جدایی تلخ نیست .....
شیرینی شروع خاتمه دادن به یک رابطه ی مرده است

وقتی که حرفی برای گفتن نمانده و

انگیزه ایی برای ادامه نیست....

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:13 توسط ORCIDEH| |

 

بزرگترین تراژدی زندگی انسانی اینه که :
داشته هامون رو قدر ندونستیم ،
اما میخوایم نداشته ها رو بدست بیاریم ...

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط ORCIDEH| |

خیابانهای تنهایی دلی ولگرد میخواهد
و آوازم بدون تو سکوتی سرد میخواهد
برایت مرده بودم تا برایم تب کند قلبت
ولی حتی نپرسیدی دلت همدرد میخواهد؟

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:10 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط ORCIDEH| |

هر جا دلت شکست
خودت شکسته ها رو جمع کن !

تا هر ناکسی منت دست زخمیشو به رخت نکشه !!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط ORCIDEH| |

یه جایی هست که دیگه کم میاری ....

از اومدنا ؛

رفتنا ؛

شکستنا !

جایی که فقط میخوای یکی باشه ،

یکی بمونه نره واسه همیشه کنارت بمونه .....

من اونجام ... !!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:1 توسط ORCIDEH| |

به كلاغ ها بگویید
قصه من اینجا تمام شد...
یكی...
بود و نبود مرا با خود برد...!
اینجا زمین است...
ساعت به وقت انسانیت خواب است!
عجب موجود سخت جانی است دل...!!!
هزار بار تنگ میشود،
میشكند؛
میسوزد؛
میمیرد؛
و باز هم میتپد...!!!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:58 توسط ORCIDEH| |

دلم از دنیا و آدماش پره
دلم حتی از خدا هم دلخوره

مردم از لحظه های دلواپسی
پس تو کِی به دادِ این دل میرسی

دلِ من دلگیره از این منِ من
تو بیا و تیر آخرو بزن

ای پلنگ زخمی خاطره هام
بی تو من اسیرِ این ترانه هام

میخوام از زندونِ غم رها بشم
من میخوام ساکت و بی صدا بشم

خسته ام از تو و این نا روزگار
تو منو به یاد این دلم بیار

تو بیا تیر خلاصمو بزن
دلمو از این ترانه ها بکن

آخه ای یار قدیم لحظه هام
بی تو من زندونیِ خاطره هام .

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط ORCIDEH| |


گـاهــی دلـم مـیـخـواهــد دیـوانـه شـوم
بـه جـان خـاطـره هـایـم بـیـفـتـم
ولـگـد مـالشـان کـنـم...!

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط ORCIDEH| |

گـفـت : جــــبـران مــــی کـــنـــم ، گــــفــتـم کـــــدام را ؟
عــــمـــرِ رفــتــــه را
روحِ شــکــســتــه را
دلِ مُـــــرده امـــــا تـپـنـده را
حـــالا مـــــــــن هــیـــچ
جـــوابِ ایــن تـــــار مـــــــــــوهـای ســپـیـد را مـــی دهـــــی ؟
نــگــاهـــی بـه ســـــرم کـــرد و گـفـت
وای ، خــــــــــــبـر نـــداشـتـم
چـه پـــــــــــــیــر شـــــدی
گــفــتــم : جـــــــبـران مـــــی کــــــنـی
گــفــت : کــــــــــــــــــــــــــــــدام را ؟ ؟ ؟
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:57 توسط ORCIDEH| |

و لب گشودی و من محو یك سلام شدم
و بی مقدمه درگیر این درام شدم

ورق زدی و تمام دلم به حرف افتاد
ورق زدی و به حرف تو زود خام شدم

چه سطرهای عزیزی كه رد شدی از من
چه فصلهای قشنگی كه نردبام شدم

دو فصل خواندی و ول كردی انتهایم را
دو فصل رفتی و پنداشتی تمام شدم

ورق ورق شدم و در غروب بُر خوردم
و در مسیر عبور تو قتل عام شدم

غرور ساكت من در مرور ساده تو:
مرا درست نخواندی و من حرام شدم...
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط ORCIDEH| |

نمی خواهم متعلق به سرزمینی باشم که مـردمانش

گـریستــن را مقـــدس می داننـد !
خنــــدیـــدن گنـــاهِ کیبـــره اســـت !
و عشــــــق ورزیـــدن حــرام
...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:52 توسط ORCIDEH| |

نه مثل تگرگ ،ناگهان، رگباری

نه چون باران، ریز و درشت و جاری

قربان تو ای برف که در خلوت شب

با آن همه حرف، بی صدا می باری...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط ORCIDEH| |

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند
همراه کسانی بودم که همراهم نبودن
وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم
دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم
و تو چه دانی که عشق چیست
عشق
سکــوتی است در برابر همه اینها!!!

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:41 توسط ORCIDEH| |

هی تو!
کسی در این سوز و سرما دستــهایت را نمی گیرد
در جیبــــت بـــگذارتشان
شاید
ذره ای خاطره ته جیبت مانده باشد
که هنوز هم گرم است.....!@

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:39 توسط ORCIDEH| |

وقتی کسی نیست که خودت را

فرو کنی در آغوشش

و گم شوی در رویاهای شبانه اش

فرقی نمی کند صبح ها

با صدای اذان بیدار شوی

یا ناقوس کلیسا

حتی درون خانه پدری ات

احساس غربت خواهی کرد.....
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:36 توسط ORCIDEH| |

وقتی تو خودت گیر می کنی

وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی

وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست

وقتی می دونی همه چی دروغه

وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..

وقتی نباید اونی باشی که هستی

وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...

وقتی...

میشی تازه مثل من...


 

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:28 توسط ORCIDEH| |

چیزی دستگیرم نمی شود
لبخند میزنم به تمام دردهای دنیا
به زهر مار حل شده در لبخندم
به هر چیزی که مرا به یاد خودم اندازد،
هر چیزی که مرا از یاد خودم ببرد..
کاش میتوانستم در سرمای این روزها حرفهایم را در گوش دنیا " هــــــا" کنم...
کاش می توانستم خود را از غمهای دنیا رها کنم
کاش میتوانستم...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:24 توسط ORCIDEH| |

دلم که میگیرد آرام خودم را در آغوش میگیرم...
خودم به تنهایی..
دست نوازشی بر سرم میکشم...لبخند میزنم
و آهسته میگویم
"گریه نکن عزیزم...من هستم...
خودم به تنهایی...هوای نداشته ات را دارم!

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:23 توسط ORCIDEH| |

بـــه طــــرز خیـلی خیـلی...تلخـــی ...آرامــم....
در سکوتـــــی بی انتـــــها...
دلتنگیهایــــم را ورق میزنــــــم...
تا به اســــــم تو برســـــم...
هنـــــوز هم به عشقــــت ...
زنــــــــده ام...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط ORCIDEH| |

بـــه طــــرز خیـلی خیـلی...تلخـــی ...آرامــم....
در سکوتـــــی بی انتـــــها...
دلتنگیهایــــم را ورق میزنــــــم...
تا به اســــــم تو برســـــم...
هنـــــوز هم به عشقــــت ...
زنــــــــده ام...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط ORCIDEH| |

(احمد شاملو)

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:53 توسط ORCIDEH| |

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است...
نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط ORCIDEH| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ